با عجله وارد آرایشگاه شد. نگاهی به خانم هایی که روی صندلی های انتظار نشسته بودند انداخت و گفت: من ساعت ۶ باید بروم بیمارستان، اجازه بدهید صورت من را زودتر اصلاح کنند.
ظاهرا افراد تو نوبت هم حرفی نزدند. آرایشگر مشغول رنگ کردن موهایم بود. بوی رنگ و اکسیدان در فضای آرایشگاه پیچیده بود. ور دست آرایشگر، هم مشغول بند انداختن به صورت خانمی بود.
خانمی که عجله داشت، بلافاصله بر روی صندلی اصلاح که تازه خالی شده بود نشست. تند تند حرف میزد.
باید بروم بیمارستان همراه یک مریض هستم باید، شامش را بدهم.بیمارستان زودتر شام میدهند.
شبی ۵۰۰ هزار میگیرم. بیشتر هم صحبت هستم. تخت را بالا و پایین میکنم. بیشتر خواب هستند چون اکثرا مسن هستند.
صبح هم باید بروم بچه دکتر... را نگه دارم تا ظهر، اوتیسم دارد، حرف نمیزند.بچه تمیز و ساکتی است. ۷ ساله بوده و مدرسه نمیرود.
ظهر هم میروم ناهار یک سالمند را میدهم.بعد ظهر باز باید بروم بیمارستان. از دو هفته یک بار هم میروم خانه خانم ... و مادرش را حمام میکنم. او فقط با من راضی میشود حمام برود. و دخترش هم برای هر حمام 3 میلیون میدهد خدا خیرش دهد خوب پول میدهد.
برایم جالب میشود.با او هم صحبت میشوم.
موهایش یک دست سفید شده است، به آرایشگر میگوید موهایم را هم کوتاه کنید. به الان نگاه نکنید موهای پر پشت و مثل کمندی داشتم هر طرف را دوتا میبافتم. شوهرم موهام را میکشید و کتکم میزد. به او میگفتم صبر کن دخترها که بزرگ شدند و ازدواج کردند از خانه ات خواهم رفت. در آموزش و پرورش خدمتگزار بودم.
بازنشسته که شدم از خانه زدم بیرون.
دخترها ازدواج کرده بودند. و فقط پسرم مجرد بود.
الان ۱۰ سال است که آزادم.
از او میپرسم. پس الان کجا زندگی میکنید، میگوید. پیش مریض ها و بچه هایی که نگهداری میکنم. نیاز به جا ندارم.اصلا دستم خالی نمیشود، همش باید بهشان سر بزنم. به آنها رسیدگی کنم.
ازش میپرسم خسته نمیشوید؟
می گوید با آنها عشق میکنم.اگر برای چند ساعت کار نداشته باشم مریض میشوم، ۶۴ ساله است ولی خیلی پویا و سرحال.
آرایشگر موهاش را کُرنلی کوتاه میکند. وقتی از مریضی که دو هفته یکبار اورا حمام میبرد حرف میزند، برق خاصی در چشمانش دیده میشود. میگوید فقط با من به حمام میرود، یه پیرزن تمیز هست که نگو.
در میان حرفهایش مدام شوهرش را نفرین میکند. از سالهایی که در خانه او عذاب کشیده به سختی یاد میکند.می گوید: شوهرم به همه چیز ایراد در میآورد و دنبال بهانه بود تا من را کتک بزند. ولی بچه ها را خیلی دوست داشت و با آنها مهربان بود.
از شوهرش طلاق نگرفته و خانه راترک کرده، میگوید نمیخواهم حقوق بازنشستگی او را از دست بدهم.کوچکترین خیری در زندگی مشترک از او ندیدم حداقل حقوقش به کس دیگری نرسد.
می گوید برای پسرش ماشین خریده و میخواهد برای یکی از دخترانش که وضعیت مالی خوبی ندارد خانه بخرد. بعدش شاید کمی استراحت کند و به مسافرت برود.
کار رنگ موهایم تمام شده و گرمای سشوار پشت گردنم را آزار میدهد و آرایشگر با علاقه به کارش ادامه میدهد و موها را با لذت لمس میکند و میگوید خیلی رنگ موهات قشنگ شد.
بهش میگویم، کمی به خودت وقت بزار، مسافرت برو تفریح کن، میگوید بعد از خریدن خانه به دخترش شاید کمی استراحت کند.
اینکه کسی جای ثابتی برای زندگی کردن ندارد ولی در عین حال چندین جا منتظرش هستند برام عجیب است. زندگی پویا بدون داشتن سرپناه ثابت برایم قابل درک نیست.
ذهنم درگیر زن پرستارکودک یا همراه بیمار یا هم صحبت است. ولی خودش میگفت که با بیماران وکودکانی که پرستارشان است، احساسِ زندگی میکند و از اینکه باعث شادی و رفع نیاز آنها میشود راضی است و با لبخندِ آنها خستگی کار را فراموش میکند. الان باید به بیمارستان رسیده باشد و مشغول دادن شام بیمار.
صغری محمدی